داستان های من



                                              عشق در سکوت 

گاهی کسی که اصلا از فکرمان هم عبور نمیکند و چشم هایمان نمیبینتش تمام ما میشود بدون اینکه خودش خبر داشته باشد فکرمان را تسخیر و باز هم بی خبر ترکش میکند دلهایمان را میشکند و مارا میسوزاند مجبور میشویم او را فراموش کنیم البته هیچگاه نمیتوان فراموش کرد تنها میتوان گفت باید بهش فکر نکرد اما گاه به یادش میوفتیم این گاه ها یعنی هر روز هر ساعت هر دقیقه و هر ثانیه.

اولا یک اسم ساده یک پسر مثل بقیه نه دیدی نه بازدیدی ولی از وقتی پدرم با همکارش دوست شده بودن و رفت امد پیدا کردیم و خانوادهامون هرکی مثل دوست صمیمی با یکدیگر جفت شده بودن تنها یکی تک میموند همون ادم ساده همون پسر عادی ولی صبر کنیم چرا هیچ چیز ساده به نظر نمیاد یکی اینجا قلبش به تپش افتاده.

خسته شدم کی برنامه های کاری بابا و اقای عراقچی تموم میشه دلم مسافرت میخواد البته فقط مسافرت نه دلم برای مونا تنگ شده خب تنها مونا نیست.

امروز خیلی خوشحال بودم قرار شده امشب بریم مهمونی پیش مونا اینا از صبح با مونا در حال چت و برنامه ریزی بودیم گفت که قراره بریم به سمت روستامون اره خب ما فامیل دور بودیم هم اینکه اوجا همیشه خوش میگذشت برای این چند روزی کلی چیز میز اماده کردم و بالاخره راهی شدیم به سمت اونجا باغ های قشنگ روستا و در اخر روستای قشنگ ما.مثل همیشه با مونا اتیش و دود راه انداختیم و سیب زمینی دنبالش گشتم اما نبود مونا انگار میدونست تو ذهن من چی میگذره گفت محمد دانشگاه داشت بعد دانشگاه میاد سر کله ی علی یکی از فامیلامون که خیلی با هم لج بودیم پیدا شد کلی کل کل تیکه پرونی کردیم سیب زمینی هارو خوردیم و به راه افتادیم قدم زدن تو اون هوا خیلی حال میداد با مونا یک کمی اب بازی کردین توی چشمه ی کنار خونه که صدایی از طرف خونه اومد رفتیم بساط صحبت رو راه انداختیم من و علی هم همش به هم تیکه میپروندیم چای و خرما که خیلی چسبید و در کل خوشگذرونی کردیم و اینکه باید خبر دار میشدیم که همه قراره فردا به سمت باغ برن و ما تنهاییم من یکم دلم گرفته بود به بیرون رفتم روی پله ی جلوی خونه نشستم که سر کله ی علی پیدا شد و باز شروع کرد یک نگاه به پشتش کردم که صدای پا میومد محمد بود که از تیکه های علی خندش گرفته بود منم بعد یک جواب درست و حسابی خودمو مظلوم‌ کردم که محمد همین طور که داشت لبخند میزد لپمو کشید و با علی رفتن بعد اون دیگه ندیدمش روز های اونجا با رفتن به باغ و اتیش بازی گذشت و بعد به خونمون برگشتیم.

نزدیک تعطیلات بود تو این مدت که نه برنامه داشتیم نه چیزی قرار شد که دو روزی از این تعطیلی رو من با منا باشم وسایلم رو اماده و به خونه شون رفتم خیلی خوش میگذشت این ور اون ور میرفتیم و کلی از تعطیلی لذت میبردیم اولین باری بود که بعد مدت ها زیاد تر از قبل محمد رو میدیدم هرچند همیشه سرش تو کار خودش بود و بیرون میرفت در کل یکمی تو خودش بود ولی هر از گاهی از لاکش میومد بیرونو ادمو میخندود مخصوصا رقابت با دوستش تو بازی با پی اس فور کلی خندیدیم.صبح شده بود میدونستم مونا به کتابخونه رفته و حدودای ظهر میاد البته زیاد نمونده بود سرمو به سمت بالا چرخوندم که چشمامون تو هم قفل شد حدود ۱۰ ثانیه به هم خیره شده بودیم که من رومو برگردوندم و بلند ش م ابی به سر و صورتم زدم موهامو مرتب کردم و پیش خاله رفتم صبحانه ای دلپذیر بعدشم کمی ور رفتن با گوشی تا زمانی که مونا اومد با اومدن مونا فکرم به سمت دیگر چرخید دوباره بگو به خند اغاز هنر نمایی های من من علاقه زیادی به هنر داشتم با نقاشی اروم میشدم و مثل ی دارو میموند برام بعد نقاشی متوجه گوشیم شدم مثل اینکه برامون مهمون اومده بود و برای رفتن به خونه باید اماده میشدم خو اینه موهامو مرتب میکردم که متوجه نگاه های محمد شدم ولی ایینبار هر دوتامون سریع نگاهامون رو از هم برداشتیم و با یک خدافظی ساده سوار ماشین شدم و رفتم.

بعد از این روزای کوتاه این دید و بازدید های تقربا ثانیه ای بود که ی احساس جدید به وجود اومد پر از احساسات و خالی از همشون عجیبه نه.ی روز که خواستم جدی دوست داشتن محمد رو دنبال کنم با مونا م کردم مونا منو به عنوال دوست خیلی دوست داشت ولی تشخیصش تو این مورد سخت یک سری جر بحث پیش اومد بعد از چن وقت صحبت با مونا حرفشو سعی کرد به من بفهمونه این که اگه اعتراف نکنم به این عشق بهتره نمیدونستم چرا ولی یک سری داستان و یک سری چیز هایی که خودم بهشون بو برده بودم ثابت میکرد تهش ضایع شدنه.

یک روز مثل روزای دیگه به روستا رفته بودیم محمد تو اون مهمونی خیلی گرم شده بود تو بحث و گفت و گو ها شر‌کت میکرد مونا با سیخونک اشاره اذیت میکرد ولی خب پش دل ههممون فرق داشت از حرفای مونا ناراحت میشدم ولی سعی میکردم چیزی نگم از خودش که دوستم بو ناراحت نمیشدم ولی حرفای نا امید کنندش کور میکرد من تصمیم گرفته بودم یک جای دلم تنها خودم با این راز سر کله بزنم چون م با ادما بیشتر اذیتم میکرد.

یکی از  روز ها برای هواخوری با دوستا به گردش رفته بودیم داشتیم صحبت میکردیم که یک صدای آشنا شنیدم وقتی برگشتم محمد با یک دختر خوش چهره خوش تیپ در حال قدم زدن بود خب مثل اینکه اون خنده هاش صاحب پیدا کرده بودن پس قطعی شده بود که دیگه نباید بهش فکر کنم رویاهام همونجا خورد شد ریخت وسط پیاده رو زیر پای ادما چقد بد تموم شدن قصه های ذهن من.

روزی از خواب بیدار شدم با یک تصمیم مهم اینکه دیگر فراموشش کنم فراموشی ظاهری سکوت و لبخند ولی از درون خودخوری کردن هیچوقت نمیتوان از یاد برد چند سال زندگی با فکر یک فرد خب قسمتت نیست دگر بگذار در محفظه ی دل بماند همانجا در سکوت شاید اینگونه بهتر باشد امدی ویران کردی رفتی اشک هایی ریخت ولی خودت از هیچ خبری نداشتی پس جمع کن این جذابیت ویرانگر را.


تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

من و ماینر برترین اپراتور هوش مصنوعی روزانه های یک ذهن سالم چاپ بنر در اصفهان تابلوسازی در اصفهان مجله همه چی آنلاین bitcoin browser همنوردان وبلاگ دبیرستان دوره ی دوم آیت الله غفاری هفشجان امینـ نویسـ فرهنگ و هنر